بسم الله الرّحمن الرّحیم
گاهی دلم میخواهد چشمهایم را ببندم،
و ناگهان،
بیخبر،
شروع کنم به دویدن ...
آنقدر تند که گوشهایم تنها صدای باد را بشنوند،
آنقدر تند که هیچ کدام از تعلقاتم، فرصت خودنمایی پیدا نکنند،
و تا آنجا که میشود دور شوم ...
از خودم،
از دنیا،
از مردابهای غفلت،
از تاریکی،
...
حتی از باران،
و از آسمان ...
برسم به آنجایی که هیچ نباشد ...
هیچ چیزی که بوی اینجا را داشته باشد،
تنها نور باشد و نور ...
و در آن خلوت دوستداشتنی،
بنشینم و گوش دلم را بسپارم به شما ...
و شما برایم بگویید
از خدا
از عشق
از انسان
از راهی که باید رفت ...
و من دوباره معصومیتی را که در شلوغیهای روزگار گم کردهام،
در دستان شما پیدا کنم ...
آه پیامبر دلم،
من میخواهم بیایم آنجا،
دیگر از این همهمه و آلودگی خستهام ...
من دلم،
برای همسایهی شما بودن لک زدهست ...
دلــــم برایتان تنگ شدهست، قد یک نقطه ...
و شما خوب میدانید در دلم چه میگذرد ...
شما که همیشه هوایمان را دارید،
بیایید و دستم را بگیرید و ببرید،
قبل از اینکه عمرم چراگاه شیطان شود ...
قبل از اینکه آنقدر دور و گم شوم
که دیگر شفاعت هم فایده نداشته باشد ...
دوستتان دارم، امضا: اشک
+ اینقدر که مهربان هستید و به همه، به همه، لطف میکنید،
دیگر به لیاقت خودم نگاه نمیکنم، که کرامت شما بســــــــــــــــــــیار بزرگتر از آن است ...
این است که دلم را به "هم جیرانی" خوش کرده ام ...