الهی؛ راز دل با تو چه گویم که تو خود راز دلی ...

تو که ناگفته‌هایم را هم می‌دانی، مینویسم تا خودم فراموش نکنم، این روزهای پررنگ حضورت را ...

الهی؛ راز دل با تو چه گویم که تو خود راز دلی ...

تو که ناگفته‌هایم را هم می‌دانی، مینویسم تا خودم فراموش نکنم، این روزهای پررنگ حضورت را ...

الهی؛ راز دل با تو چه گویم که تو خود راز دلی ...
تخته وایت‌برد
بسم الله الرّحمن الرّحیم

نجوا تنها از سوی شیطان است؛
می‌خواهد با آن مومنان غمگین شوند...
پس مومنان تنها بر خدا توکل کنند.
آهای شیطان!
گوش ِ دلم جای وز وز های تو نیست؛
بی خود وقتت را هدر نده
نمی‌فهمی؟ همه چیز را به خــــــدا ســپرده‌ام
به نعم‌المولایم و نعم النصیرم ...
****** برنامه‌ی ج.ا ******
نیکی و مهربانی با پدر و مادر
مراقبت بر اعمال
آخرین مطالب
  • ۹۹/۰۲/۱۱
    192
  • ۹۸/۰۵/۱۳
    191
  • ۹۸/۰۵/۱۳
    190
  • ۹۸/۰۵/۱۳
    189
  • ۹۸/۰۵/۱۳
    188
  • ۹۸/۰۴/۰۲
    187
  • ۹۸/۰۳/۲۸
    186
  • ۹۸/۰۳/۱۲
    185
  • ۹۶/۰۸/۳۰
    184
  • ۹۶/۰۷/۰۲
    183

۱ مطلب در تیر ۱۳۹۸ ثبت شده است

بسم الله الرّحمن الرّحیم



دو شب میشود که در خواب، روحم را حسابی آشفته و غمگین از حال و روزش میبینم.

سه هفته ای از ماه رمضان میگذرد و حسابی از شیطان کتک خورده ... آن هم بعد از یک ماه مهمونی مفصل و نورانی.

درمانده است؛ که چه میخواست و چه شد... چقدر ناجوانمردانه با مولایش تا کرده است... 

حتی یک شب بیدار نشده، خلوت نکرده، اصلا نماز درست و حسابی نخوانده ... خودت که عالمی به حال و روزش ...


یک شب خواب دیدم در اتاقی را باز کردم، وارد نشدم و از همان دم در داشتم آقایی را از پشت سر می‌دیدم که مشغول نماز است. 

می‌دانستم که این آقا، حضرت مهدی علیه السلام است.

نشسته بود. انگار نمازش تمام شده بود.

من به پهنای صورت اشک میریختم و سرافکنده بودم... حس میکردم آقا از من دلخور هستند.

آن مرد توی خواب میدانست من دم در ایستاده ام، همانطور که پشت به من نشسته بود، چیزهایی هم گفت که البته یادم نمانده. اما رویش را برنگرداند...

من فقط گریه میکردم و بعد انگار جوابم را گرفته باشم، یا کاری برای انجام دادن بهم گفته باشند، در اتاق را بستم و دیگر چیزی یادم نیست.


روز بعدش هم خواب دیدم رفته ام حرم امام رضا علیه السلام، از یک در مخصوصی رفتم؛ این در انگار معروف بود به اینکه

همیشه یک گروه خاص دم این در می ایستادند و عرض ادب میکردند، ساعت ها می ایستادند... (بعد از خواب هرچه فکر کردم که کی بودند، یادم نمیومد)

با خودم گفتم من هم میروم قاطی شان، یک گوشه می ایستم، امام رئوف جدایم نمیکند، من را هم قاطی آنها میپذیرد..

رفتم بایستم، نمیتوانستم، گریه امانم نمیداد، آنها دست به سینه بودند یا دست هایشان را مودب پایین انداخته بودند،

اما من نمیتونستم.. دستم را به دیوار حرم گرفتم که نیفتم.. فقط گریه میکردم و با آنها هم نوا شده بودم...

شعرهایی شبیه به 

"بر در و دیوار حریمت، جایی ننوشته است گنهکار نیاید" 

و 

"آمده ام ای شاه پناهم بده..."

میخواندیم.



+ من درستش میکنم... قول میدهم تمام سعیم را بکنم که جبران کنم... فقط تو تنهایم نگذار و کمکم کن.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ تیر ۹۸ ، ۱۱:۵۳
نقطه