بسم الله الرّحمن الرّحیم
مثلا یکی از همین سحرهایی که نشستهام روبروی تو
نه کنار تو.. نه شاید هم در تو .. نمیدونم هرچی،
و خیره شدهام به آسمان سیاه و ستارهها و ماه
و با تو دلانههایم را میگویم و تو میشنویام و نوازشم میکنی؛
یکدفعه مثل این کارتونهای خیالی دوران کودکیام
یک سفینه بیاید صاف بالای سرم بایستد؛
- سفینهای که از جانب تو باشد و تو مامورش کرده باشی که بیاید و مرا بدزدد! -
بعد یک باریکه نور نقرهای شاید هم طلایی از سفینه تا من ایجاد شود
و من با همان سر و وضع آشفتهام، با بهت توی چشمهایم و با مفاتیح خیس بین دستانم
کشیده شوم بالا ...
بعد هم سفینهات با سرعتی مافوق نور حرکت کند
به ناکجا
و من کنده شوم، از جسم
و بشوم نور
و بشوم تو
بی هیچ حجابی
آه ... خدای من ...
مثلا، مرا ببری تا خودت و دیگر هیچوقت به این کرهی خاکیات برنگردانیام.