بسم الله الرّحمن الرّحیم
این روزها ...
حال پرندهای را دارم که
پشت درهای باز قفس نشستهست؛
امــــــــــــــــــــــا
اما دیگر به آسمان شک دارد ...
میدانی آخر هربار که پرواز را آرزو کرد، هربار که آسمان را طلبید، در را برایش باز کردند و طرحی از آسمان را مقابلش گذاشتند؛ پرندهی ساده هم از شوقی که در دلش موج میزد قفس را رها میکرد تا در آغوش آسمان به پرواز درآید؛ که آنوقت میفهمید این نه آن آسمان است ... و ناامید دوباره در کنج تنهاییاش فرو میرفت ...
|
میدانی شاید حکمت این آسمانهای کوچک و جعلی،
این بوده که پرنده را امتحان کند،
میخواسته اوج پروازش را اندازه بگیرد
تحملش را بسنجد،
و اینکه تا چه حد در آرزویش صادق بوده؛
همهی اینها برای پرواز در آن آسمان واقعی مهم است ...
و پرندهای که بدون آمادگی، بدون شایستگی
دل به آسمان حقیقی بزند؛
زنده نمیماند ...
و دیگر فرصتش برای پرواز از دست رفته است ...
امـــــــــــــا،
نتیجهی این امتحانهای مکرّر،
شده است این احساس شک ...
احساس شکی که پرهای پرنده را
یکی یکی قیچی کرده است ...