بسم الله الرّحمن الرّحیم
تو کی پنهان گشتهای که محتاج دلیلی باشم که به تو راهنماییم کند؟
و چه وقت دور بودهای که آثارت بخواهد مرا به تو واصل گرداند؟
کور باد آن چشمی که تو را نبیند؛ تویی که مراقبش هستی ...
+ عرفه
بسم الله الرّحمن الرّحیم
تو کی پنهان گشتهای که محتاج دلیلی باشم که به تو راهنماییم کند؟
و چه وقت دور بودهای که آثارت بخواهد مرا به تو واصل گرداند؟
کور باد آن چشمی که تو را نبیند؛ تویی که مراقبش هستی ...
+ عرفه
بسم الله الرّحمن الرّحیم
خدایا!
چـــــــگونه میتوانی بندهای به نادانی مرا دوست داشته باشی؟
و چـــــگونه میتوانی به بندهی زشت کرداری چون من مهر بورزی؟
چه اندازه به من لطف داری ...
چه اندازه به من نزدیکی،
و در مقابل، چقدر من از تو دورم ...
آن چیست که بین ما حجاب شده است ؟؟
+ عرفه
بسم الله الرّحمن الرّحیم
فبأیّ شیئ ٍ استقــبــلک یا مولای ؟
آنگاه که در برابرت قرار گیرم، چه دارم با خود؟
گوشم؟
چشمم؟
زبانم؟
دستم یا پایم؟
مگر نه اینکه همهی اینها نعمتهای تو در نزد من بود؛
و من، نه تنها آنها در راه تو به کار نبستم،
که با تکتکشان، تو را معصیت کردم ...
هرچه با من کنی، حق من است
ترس من هم از عدلت هست ...
پس از عدل تو
به فضلت میگریزم ...
+ عرفه
بسم الله الرّحمن الرّحیم
مــــرا به یاد می آوری ؟
مـــن همانم که بادها را می فرستم تا ابرها را در آسمان پهن کنند
و ابرها را پاره پاره به هم فشرده می کنم تا قطره
ای باران از خلال آن ها بیرون آید
و به خواست من به تو اصابت کند
تا تــو
فقط لبخـند بزنی،
و این در حالی بود که پیش از فرو افتادن آن قطره باران،
ناامـیـدی تو را فرا گرفته بود ...
مــن همانم که می دانم در روز روحت چه جراحت هایی برمی دارد ،
و شب هنگام روحت را در خواب به تمامی بازمی ستانم
تا به آن
آرامــــش دهم
و روز بعد دوباره آن را به زندگی برمی انگیزانم
و تا مرگت که به سویم بازگردی
به این کار ادامه می دهم ...
مـــن،
همــــــانم که در غصهها
کنارت مـــاندم،
و در دلت قطره قطره آسودگی چکاندم؛
درحالیکــه
تــــو پاک مرا فراموش کرده بودی ...
تو همیشه فراموشکار بودهای ...
باور نداری؟
بشمار چند بار گرفتار شدی،
مــــرا خواندی
و در اوج ناامیدی، به ساحل امن رساندمت ...
امـــــا،
همین که پایت از طوفان بیرون آمد،
فراموشم کردی ...
بــــرگــــرد،
مطمـئــــن بـــرگــــرد،
تا یک بار دیگـــر با هـــــم باشـیم ...
بسم الله الرّحمن الرّحیم
وه که این روزهای آفتابی ِ گرم
در کنــار پـــدر و مــــادر
عجب آرامـــشـــی دارد ...
اینکه کنارشان بنشینی،
با آنها بخندی
برایشان چای زنجفیل بریزی
و حرفهایی بزنی که آنها دوست دارند بشنوند ...
نگاهشان کنــــــــــــی
تا در عمق چینهای پیشانیشان،
تلخــیهای روزگــارشان را بچــشــی
و مابین چروکهای دستهای پرمهرشان،
ایستادگیشان را در برابر ناملایمتهای زندگی ببینی ...
و ببینی که میشود با همهی سختیها،
همچنـــــــــــان لبخنــــــــــــــد زد ...
لبخندی که آرامش را در وجودت میرویاند ...
بعـــد بفهمی این لبخند و آرامششان
ریشه در ایمان و توکلشان به "او" دارد ...
و شکر بگویی
که چنــین نعمتی را به این بندهی نالایق عطا کردهاست ...
+ گاهی بنشین و چهرهی مهربانشان را نگاه کن،
و با چشمهایت بگو که چقـــــــدر دوستشان داری ...
گاهی کاری کن
تا از ته دل به قهقهه بیافتند ...
و مطمئن باش در این میان
خدا هم دارد لبخند میزند ...
++ خدای نقطه،
این روزهای گرم ِ آرام را هرگز از نقطه دریغ نکن،
آفتاب حضورشان را همیشه در زندگیام تابان نگه دار ...
آمـــــین ...
بسم الله الرّحمن الرّحیم
سوگند به روز وقتی نور می گیرد،
و به شب وقتی آرام می گیرد،
که من نه تو را رها کردهام
و نه با تو دشمنی کردهام...
افسوس که هر کس را به تو فرستادم
تا به تو بگویم دوستت دارم
و راهی پیش پایت بگذارم؛
او را به سخره گرفتی...
و هیچ پیامی از پیام هایم به تو نرسید
مگر از آن روی گردانیدی...
بسم الله الرّحمن الرّحیم
حتی اپسیلونی از این جهان پیچیدهات را
نخواهم فهمید،
اگر تو برایم نخواهی ...
تو آنی
که اثر راه رفتن مورچهای
بر روی کوهی
در تاریکی شب
از علم تو پنهان نیست ...
و من آنم
که واضحترین و سادهترین قانونهایت را
با بهت و حیرت مینگرم!
این بندهی نادان
طلب قطرهای از علم نافعت را دارد ...
بسم الله الرّحمن الرّحیم
و حالا، پـــایـــیــــزت، با خــش خــش بــرگهــایــش با شبهای طـــــــولانــــــــــــیاش با بــارانهای گاه و بیگاهـش با غروبهای غمزدهاش ...
دلم را به بازی گرفته است (:
|
و من،
نقطهات،
دنیای دلسردی و خستگی را کنار زدهام،
-با کمک خودت-
و با یک روزنهی بســـــــــیار کوچکِ روشن در دلم
دوباره شروع کردهام ...
با امیدی تازه،
با یک من ِ جدید!
که زادهی عبور از فصل ِ قبلی امتحانت هست،
مقابلت ایستادهام
نـــــــه!
راه افتادهام ...
این فصلهای اخیر،
در حد جان دادن سخت بود ...
آنقدر سخت که نفسهایم به شماره بیافتند ...
بعد همان لحظههایی که چیزی در وجودم میمُرد، چیزی شبیه به من!
چیزی دیگر در وجودم متولد میشد، چیزی شبیه به من!
هر فصلی از زندگی،
یک "من" میزاید
که از "من" قبلی، بیشتر خدا را میشناسد ...
که از "من" قبلی، محوتر است و خدا در او پررنگتر ...
مگر اینکه در آن فصل ببازی و مانع تولدش شوی ...
این فصلها آنقدر میآیند و میروند،
تا خدا در وجودت متولد شود ...
تا م ن دیگر نباشد ...
من، همراه پاییزت، فصلی جدید را شروع کردهایم، فصلی سختتر از قبل ... خدایا رحم کن، بدون نگاهت بدون یاریات میبازم، میمیرم ... الهی که در پایان من، تو باشی ...
|