بسم الله الرّحمن الرّحیم
من خس بی سر و پایم که به سیل افتادم او که میرفت مرا هم به دل دریا برد ... من به سرچشمه خورشید نه خود بردم راه ذره ای بودم و مهر تو مرا بالا برد ... خم ابروی تو بود و کف مینوی تو بود که به یک جلوه ز من نام نشان یکجا برد ...
علامه طباطبایی
|
بسم الله الرّحمن الرّحیم
ففرّوا الی الله ...
نکند دنیا و آرزوهایش
آنچنان مشغولت سازد که
از آغوش ِ من به سوی دنیا بگریزی ...
ّبسم الله الرّحمن الرّحیم
میبینی که در خدا غرقی
و او همهجا بر تو محیط،
معذلک گمش کردهای ...
در جستجویش هستی،
در دور دست آسمانهایش مجوی،
که او همینجاست ...
« نحن اقرب الیه من حبل الورید »
شریان در تو و با تو،
و تو با او،
و خدا از آن با تو نزدیکتر ...
این چه سحر شیطان است که او را نمییابی ؟؟
کتاب عبادت عاشقانه از آقای محمود حقیقی
بسم الله الرّحمن الرّحیم
سبحانک یا اللّـــــــــــه، تعالیت یا رحمــــان
اجرنا من النار یا مجیر ...
سبحانگ یا رحیـــــــم، تعالیت یا کریـــــــم
اجرنا من النار یا مجیر ...
+ امشب چه عاشقانه، مهدی مجیر خوانـَـد ...
با اشک دانه دانه، مهدی مجیر خواند ...
Dear god,
Whenever I feel fed up with the world,
I find you right here, in my heart,
Standing by me …
That’s always you, lighting up my world …
بسم الله الرّحمن
الرّحیم
نشستهام اینجا، روی پشتبام، نزدیکیهای آسمان!
هیچ حسی قشنگتر از الان نیست،
که یک جای دنج، تاریک و ساکت، و تنهای تنها، که فقط تــــــــــو باشی،
دراز بکشم و به آسمان پرستاره (برای ما شهرنشینها، ده تا ستاره یعنی خیلی!) خیره شوم
و فکر کنم ...
دارم به این بیست و سه سالی که گذشت فکر میکنم ....
به همهی روزهایی که پشت سر گذاشتم ...
راستش خدا، اینجا که جز من و تو کسی نیست، بگذار اعتراف کنم؛
هرچه میگردم توشهام را خالی میبینم
و شانههایم را سنگین از گناه ...
چه بسیار زمانهایی که داشتی نگاهم میکردی و فراموش کردم
چه بسیار عهدهایی که بستم و شکستم
چه بسیار قرارهایی که تو آمدی و من هربار سر قرار حاضر نشدم
چه بسیار وقتهایی که گفتی گامهای شیطان را پیروی نکن و من گوشهایم را گرفتم و دنبالش رفتم
و ...
و بیشمارند بارهایی که من، بندهی ناسپاس و توبهشکستهات
خسته و زخمی و دلسرد
دوباره به آغوشت پناه آوردم
و تو هربار پروردگارانه قبولم کردی
و بالهای رحمتت را برایم گشودی
هر بار نوازشم کردی و گفتی:
"میدانستم که برمیگردی
گفته بودم نرو، گفته بودم آسیب میبینی
زخمی شدنت را نمیخواستم، اما چه میشود کرد
نمیتوانم دست و پایت را ببندم، تو اختیار داری خودت انتخاب کنی
اشکالی ندارد، میشناسمت، تو هرگز از روی عناد نافرمانی نکردهای
گاه غافل میشوی، گاه آرزوهای دراز مشغولت میکنند، گاه به کم راضی میشوی، گاه ...
ولی میدانم، دوستم داری ...
حالا دیگر سرت را بالا بگیر، من بخشیدمت،
یادت باشد در عرش من، همیشه برایت جا هست،
یادت باشد یک نفر اینجا، همیشه نگران و منتظرت هست ..."
و من مات و مبهوت مهربانیات میشوم
و شرمسار از اینکه چه بد عبدی هستم ...
اما، خدایا تا کی میشود این چنین درجا زد؟؟
تا کی میخواهم خواب بمانم؟ چرا درک نمیکنم مجال درنگ نیست؟؟
چرا نمیفهمم فرصت کوتاه است و راه طولانی و توشهام کم ؟؟؟؟؟
چه راهها که باید تا به حال میپیمودهام ولی هنوز اندر خم یک کوچهام ...
امشب، در آغاز بیست و چهارمین سال از این فرصت،
دارم تصمیماتی جدید میگیرم ...
و تو، تنها یار و یاورم در این مسیر هستی ...
الــــــهی انت کما احب، فاجعلنی کما تحب و ترضی ...