102
بسم الله الرّحمن الرّحیم
و حالا، پـــایـــیــــزت، با خــش خــش بــرگهــایــش با شبهای طـــــــولانــــــــــــیاش با بــارانهای گاه و بیگاهـش با غروبهای غمزدهاش ...
دلم را به بازی گرفته است (:
|
و من،
نقطهات،
دنیای دلسردی و خستگی را کنار زدهام،
-با کمک خودت-
و با یک روزنهی بســـــــــیار کوچکِ روشن در دلم
دوباره شروع کردهام ...
با امیدی تازه،
با یک من ِ جدید!
که زادهی عبور از فصل ِ قبلی امتحانت هست،
مقابلت ایستادهام
نـــــــه!
راه افتادهام ...
این فصلهای اخیر،
در حد جان دادن سخت بود ...
آنقدر سخت که نفسهایم به شماره بیافتند ...
بعد همان لحظههایی که چیزی در وجودم میمُرد، چیزی شبیه به من!
چیزی دیگر در وجودم متولد میشد، چیزی شبیه به من!
هر فصلی از زندگی،
یک "من" میزاید
که از "من" قبلی، بیشتر خدا را میشناسد ...
که از "من" قبلی، محوتر است و خدا در او پررنگتر ...
مگر اینکه در آن فصل ببازی و مانع تولدش شوی ...
این فصلها آنقدر میآیند و میروند،
تا خدا در وجودت متولد شود ...
تا م ن دیگر نباشد ...
من، همراه پاییزت، فصلی جدید را شروع کردهایم، فصلی سختتر از قبل ... خدایا رحم کن، بدون نگاهت بدون یاریات میبازم، میمیرم ... الهی که در پایان من، تو باشی ...
|