107
بسم الله الرّحمن الرّحیم
مــــرا به یاد می آوری ؟
مـــن همانم که بادها را می فرستم تا ابرها را در آسمان پهن کنند
و ابرها را پاره پاره به هم فشرده می کنم تا قطره
ای باران از خلال آن ها بیرون آید
و به خواست من به تو اصابت کند
تا تــو
فقط لبخـند بزنی،
و این در حالی بود که پیش از فرو افتادن آن قطره باران،
ناامـیـدی تو را فرا گرفته بود ...
مــن همانم که می دانم در روز روحت چه جراحت هایی برمی دارد ،
و شب هنگام روحت را در خواب به تمامی بازمی ستانم
تا به آن
آرامــــش دهم
و روز بعد دوباره آن را به زندگی برمی انگیزانم
و تا مرگت که به سویم بازگردی
به این کار ادامه می دهم ...
مـــن،
همــــــانم که در غصهها
کنارت مـــاندم،
و در دلت قطره قطره آسودگی چکاندم؛
درحالیکــه
تــــو پاک مرا فراموش کرده بودی ...
تو همیشه فراموشکار بودهای ...
باور نداری؟
بشمار چند بار گرفتار شدی،
مــــرا خواندی
و در اوج ناامیدی، به ساحل امن رساندمت ...
امـــــا،
همین که پایت از طوفان بیرون آمد،
فراموشم کردی ...
بــــرگــــرد،
مطمـئــــن بـــرگــــرد،
تا یک بار دیگـــر با هـــــم باشـیم ...